عشق نامرئی p6
لایکککککککک و کامنتتتتتتتت یادتتتتتت نرههههه !!! 😤😤😤😤
ادامه
لارا : کاترینا من امروز ساعت چند بیام خونتون ؟
کاترینا : خب الان ساعت ۲ عه . میخوای الان راه بیفت که اینجا ناهار بخوریم و بریم سراغ تکالیف .
لارا : باشه . پس من راه می افتم . فعلا !
کاترینا : بای عشقم ❤
با لارا هماهنگ کردم و قرار شد الان راه بیفته.
بااااممممم !!!! 🚪🚪🚪
لیندا : 😡😡😡😡🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥
کاترینا : چته !
لیندا : می بینم که با دوس جون جونیت برنامه چیدی !
کاترینا : به تو چه !
لیندا : به من چه !؟ هع . چشمم روشن ! مثلا من دختر دایی مامانتم !
کاترینا : باش !
لیندا : من حق دارم بدونم که دختر دختر عمم چیکار میکنه !
کاترینا : از کی تاحالا اینجوری شده ؟
لیندا : از همون اول ! مثلا ازت بزرگترما !
کاترینا : کی گفته ! من ازت پنج ماه بزرگترم !
بعد از بیست دقیقه دعوا
کاترینا : برو گم*شو !
الکس : چتونه شما دوتا ! 🔥🔥🔥🔥🔥
کاترینا / لیندا : اون اول شروع کرد ! دروغ نگو ! خودت شروع کردی ! 😡😡😡
الکس : هر دوتا تون خ*فه شید !
کاترینا / لیندا : 😶😶😶😶😶😶
الکس لیندا رو کشون ، کشون از اتاق برد بیرون.
الکس : یه بار دیگه فضولی کاترینا رو بکنی خودم به حسابت می رسم ! 🤬🤬🤬🤬
لیندا : من دنا ندالم ؟! 😢😢😢 ( من گناه ندارم ؟! )
الکس : برو بابا !
لیندا رو بیرون کرد و چند ثانیه همه جا ساکت شد و بعدش ، من سکوت رو شکستم.
کاترینا : چیشده سر من غیرتی شدی ؟! 😁😁😁
الکس : نشدم . فقط خیلی رو مخین . بالاخره یکی باید شما سگ و گربه هارو از هم جدا کنه . 😏😏😏
کاترینا : حالا هر چی ! 😒😒😒
منم از اتاقم بعد این جمله رفتم بیرون.
الکس : چیشده حالا ؟ گریت نگیره ؟! 😁😁😁
کاترینا : 😶😶😶.........😑😑😑😑.......😝😝😝😝
الکس : 😐😐😐......وایسا ببینم ! ...... 😡😡😡😡
داشتیم دور میز ناهار خوری میچرخیدیم که زنگ خورد.
دیییییننننگگگگ.........دااااننننگگگگ.....🛎🛎🛎
منم بدو بدو رفتم سمت در.
لارا : سلام کاترینا !
کاترینا : سلام لارا ! بیا تو !
الکس : بعدا به حسابت میرسم خانوم خانوما ! 😏😏😏😏
کاترینا : چی ؟ 😶😶😶
لیندا : سلام لارا خانوم ! 😊😊😊
در ذهن لیندا :
_ یوه.....هااا......هااا! 😈😈😈😈
_ به حسابت میرسم ! 😈😈😈😈
هااا.....هاااا.....هااا.هااا! 😈😈😈😈😈
برگردیم سر داستان :
کاترینا : من میرم میز رو بچینم.
لارا : منم میام کمک !
کاترینا : هر جور____
الکس : نه تو زحمت نکش ! من میرم کمکش !
کاترینا : چ____
لارا : باشه ! هر جور راحتی ! 😄😄😄😄
کاترینا : ولی آخ____
الکس : ( دست کاترینا رو میگیره و میکشونتش سمت آشپز خانه ) بدو زودتر بریم میز رو بچینیم !
من و الکس رفتیم تا میز رو بچینیم .
الکس : تو برو بشقاب چنگالا رو بیار .
کاترینا : باشه......😶😶😶
من بشقاب چنگالا رو مرتب گذاشتم.
کاترینا : خلاصه ، با هم میز رو چیدیم.
کاترینا : دخترا ! بیاید ناهار !
کاترینا : لارا تو اینجا بشین.
لارا : ممنون !
ناهار خوردیم و با چهارتایی با هم ، میز رو جمع کردیم.
کاترینا : من و لارا میریم برای انجام دادن تکالیف .
الکس : باشه .
لیندا : باش.....😒😒😒😒
کاترینا : خب اول بیا مشقای شیمی رو انجام بدیم.
لارا : آره . فکر خوبیه ! اول آسونه رو انجام بدیم.
لیندا : ( از تو سوراخ در داره فضولی میکنه )
الکس : ( دستش رو یکدفعه گذاشت رو شونه ی لیندا )
لیندا : وااااای !! 😵😵😵😵
الکس : چته ؟! 😡😡😡
لیندا : ( غش کرد )
کاترینا : چیکارش کردی تو ؟! 😡😡😡😡
الکس : به من چه !
لارا : بزار ببینم . ( نبض لیندا رو گرفت ) از ترس بیهوش شده !
الکس / کاترینا : چیییی ؟! 😳😳😳😳
لارا : چیزی نیست ! 😅😅😅 من کارای پرستاری زیاد انجام میدم ! بهم اعتماد کتید ! هر کاری که میگم رو باید انجام بدیم تا به هوش بیاد !
الکس / کاترینا : باشه ! 🤐🤐🤐🤐
پایان پارت 6
خب بچه ها اینم از پارت 6
بای