سرنوشت
سلام سلام من نویسنده جدید هستم امیدوارم از رمانم خوشتون بیاد بریم ادامه پارت ۶
امروز صبح که بیدار شدم یکم صبحانه خوردم چون میل نداشتم بعد هم رفتم گوشیم رو از شارزل در آوردم و بعد هم رفتم با گوشیم تو تختم و چالش و ترفند دیدم تقریبا ۵:۱۰ دقیقه شد بعد غذام رو که میل نداشتم بزور ناهار خوردم و فیلم نگاه کردم و بعد هم رفتم بیرون وقتی رفتم هیچ کس بیرون نبود فقط پسر عموم بود رفتم خونه ساعت ۶:۳۰ دوباره اومدم بیرون و رفتم با پسر عموم که از من بزرگ تر بود بازی کردم بازی فوتبال با اینکه دخترم ولی عاشق بازی فوتبال هستم باور کنید انقدر فوتبال دوست دارم که نگو بعد یک نگاه به پنجره ی اون پسر پورو کردم دیروز رفته بود خونه ی فامیلش و بعد هم دیدم دوست اون پسر پورو داشت منو نگاه میکرد اگه پارت های قبلی رو دیده باشید میفهمید چی میگم و بهم چشمک زد منم سرم رو پایین آوردم و بعد از چند دقیقه اون پسر پورو با دوستاش اومد بیرون رو یکی از اون ها کراش زده بودم که نبود حاجی موهای طلایی و چشم های خاس داشت که میدونی من انتخاب سختی دارم عاشق نمیشم اما اون آنقدر زیبا و جذاب بود که حسابی عاشقش شدم فکر میدنم اون هم من رو خیلی دوست داشته باشه منم خیلی کراشم همه رو کراش میزنن ولی نمیخوام از خودم تعریف کنم بعد از ۲۰ دقیقه اون پسر کراش هم اومد و خلاصه تا اومد حسابی ده برابر قبل براش موردم و بعد هم که داشتن با من فوتبال بازی میکردن من توپ رو گرفتم و فرار کردم اونا هم افتادن دنبالم و توپ رو گرفتن بعد هم بازی کردن من هم به حسام پسر پورو گفتم من هم بازی اون هم من رو دوست داره تقریبا همه تو کوچه مون من رو دوست دارن بعد گفت وایسا این دست رو بازی کنیم بعد گفتم باشه بعد از چند دست که خسته شده بودم که نبتم بشه به کراشم گفتم منم بازی گفت بیا گفتم حسام من رو بازی نمیده گفت قلت کرده بیا بازی بعد باهم بازی کردیم بعد از بازی حواسم به اونور کوچه پرت شد که یک دفعه وقتی برگشتم سمت اون ها یکی از پسر های کوچیک که یکی از دوست های کراشم بود که تقریبا ازم پسره کوچکه ۱ سال کوچیکه توپ رو زد به شکمم من هم چون دردم گرفته بود پیچیدم به خودم کراشم با اونا از دوستاش که من رو دوست داشتن افتادن دنباله اون و حسابی زدنش بعد هم من رفتم یک جا نشستم بعد که شکمم خوب شد پوشدم و یکی از کسایی که من رو دوست داشت گفت دستم رو ببوس بعد هم گفتم تو ببوسی کافی خلاصه کلی خندیدیم و خوش گوزروندیم و بعد هم اومدم خونه دیدم دورسا اومد گفت بریم خونه ی مادر بزرگم و اونجا زبان رو بنویسیم آخه من با دورسا کلاس زبان میرم بعد هم رفتم و نوشتم اومدم خونه و غدا خوردم گوشیم رو برداشتم و اومدم اتاقم و رو تختم ولو شدم و دارم رمان مینویسم راستی چون دستم داره درد میگیره خلاصه کردم ببخشید چون واقعا زیاد نوشتم و داره شارژم تموم میشه باید برم گوشیم رو بزنم شارژ
عه تموم شد تا پارت بعد بای بای فردا پارت بعد رو شب میزارم منطزر باشید چون این داستان یا رو رمان کاملا در مورد خودمه فردا شب میزارم خدافظ حمایت فراموش نشه مرسی گلم بای بای راستی پارت های ۱،۲،۳ رو تو وبلاگه خودم گزاشتم ۴،۵،۶،تو این وبلاگ بای بای خدافظ