زندگی یه دانشمند عاشق فصل۱ پارت۲
بزنید رو ادامه مطلب.
و بعد لبام رو آروم از لباش جدا کروم ...
جِروم : ممنونم که زندگیم رو نجات دادی.
در جوابش فقط سکوت شنیدم ، ولی وقتی به چشمای ماریا نگاه کردم ، مهربونی رو دیدم و انگاری که داشت با چشماش ازم تشکر میکرد ... چه دختِر گُلی ! بهش شب بخیر گفتم و خودم به سمت اتاقم رفتم . فردای اون روز داشتم رو پروژه جدیدم کار میکردم ، قبلش هم یه سگ خریده بودم ؛ برای انجام آزمایشم بود .
وقتی شروع کردم به اون سگ ماده های جهش یافته زدن ، ماریا وارد آزمایشگاه شد و شروع به گردگیری کرد .سعی کردم حواسم به کارَم باشه ؛ خوشبختانه ماریا آروم و بدون سر و صدا تمیز کاری میکرد و آرامش آزمایشگاه رو حفظ میکرد . اون سگ شروع کرد به پارس کردن ، صورتش سمت ماریا و بود و دندوناش رو براش نشون میداد ، ماریا یه لحظه جا خورد و دو تا دستاش رو به هم گره زد و به وسط سينه هاش فشار داد. معلوم بود که ترسیده بود .
جِروم : نترس ... قلاده بهش وصله ... واسش پوزبند خریدم که نتونه گاز بگیره . سگه بزرگیه نه ؟
ماریا: آ_آره... فکر کنم . دندوناش خیلی بزرگن... به هر حال اینو که گفتی خیالم راحت شد.
و دوباره شروع کرد به گردگیری کردن . منم کارَم رو ادامه دادم . وقتی کارَم تموم شد به اون سگِ بزرگ بیهوش کننده زدم و فرستادمش تو قفس . پوزبندش رو باز کردم تا وقتی که بهوش اومد بتونه غذا بخوره .
بالاخره میتونستم یذره استراحت کنم ، یه لحظه به ماریا نگاه کردم ... با لحنی آروم ولی عصبی بهش گفتم اون قسمت رو دقیقا همونجایی که آمپول اینا قراره داره تمیز کنه وگرنه از حقوقش کم میکنم . اونم با ترس شروع به نگاه کردن آمپول ها کرد و آروم آروم رفت که تمیزشون کنه ، دو طبقه بزرگ هم بود پس فکر کنم تمیز کردنش طول بکشه . به هر حال رفتم سمت اتاقم و با خیال راحت دراز کشیدم . نمیدونم چند ساعت گذشته بود.. ولی وقتی با صدای جیغ وحشتناکی بلند شدم ، تمام بدنم به لرزه افتاده بود ! سریع سمت اون جیغ رفتم . شاید باورتون نشه ولی اون سگ یکم بزرگتر از قبلش شده بود و دندوناش خونی بود ... و اینکه تو قفسش نبود. به ماریا نگاه کردم که رو زمین افتاده بود و گریه میکرد ... رون پای سمت چپش کلی خون ازش میومد و شُرشُر روی زمین میریخت . رون پاش رو گرفته بود و از درد ، ناله و گریه میکرد. انقدر ترسیده بودم که نمیدونستم دقیقا چیکار کنم . سریع رفتم یه محلول شست و شو کننده ، ضدعفونی کننده و باند آوردم .
جِروم : آروم باش درد نداره فقط بذار ببینم چیشده .
آروم خون ها رو پاک کردم و دور زخمش ضدعفونی کننده زدم و باند رو چند بار دور رون پاش پیچوندم . بغلش کردم و سریع بردمش و روی تخت گذاشتمش . فقط داشت گریه میکرد . دنبال اون سگ بودم ولی وقتی دیدمش با کمال تعجب یه گوشه مرده بود . نبضش رو گرفتم و کاملا مطمئن شدم که جونی تو بدنش نداشت . ماریا با گریه بهم گفت :
_ لطفا من رو ببر تو اتاقم اونجا راحت ترم ...
به حرفش گوش دادم و سریع بردمش تو اتاقش ... اتاقش تمیز و زیبا بود . یه قفسه کتاب داشت و گوشه ای از دیوار یه تخت داشت، سریع بردمش اون قسمت .
ماریا : بذار لطفا لباسم رو عوض کنم ... برو بیرون !
جِروم : مطمئنی میتونی ؟
ماریا : پس بذارم بدنم رو ببینی ؟
جِروم : کارِت که تموم شد صدام بزن...
بیرون اتاقش داشتم به این فکر میکردم که دقیقا چه اتفاقی افتاده بود ؟ سریع رفتم کیف پزشکیم رو آوردم .
تق تق ... میتونم بیام تو ؟
ماریا : بله .
وارد اتاقش شدم ، یه دامن و لباس به رنگ آدامسی پوشیده بود . دامنش هم دقیقا تا روی رون پاهاش بود .
جِروم : باید مطمئن بشم حالت خوبه یا نه ... اون سگ جهش یافته بود ممکنه که چیز خطرناکی به بدنت وارد کرده باشه.
ماریا : من حالت تهوع دارم .
خداروشکر یه سطل هم همراهم آورده بودم .
جِروم : زخمت درد داره ؟
ماریا با گریه گفت :<< خیلی >>
جِروم : بذار بینم...
و شروع کردم به معاینه کردنه بیمارم .
باند رو آروم آروم باز کردم و شروع کردم به دیدن زخمای رونش. ماریا شروع کرد به سرفه کردن های خشک و یهو چیزی که باعث شد خیلی بترسم این بود که موقع سرفه کردن خونه مرده مایل به سیاه از دهنش بیرون زد .
ماریا : واییییییییییی!!!
جِروم : آروم باش چیزی نیست !
یه دستمال برداشتم و بهش دادم که دهنش رو پاک کنه.
_ احساس میکنم میخوام بیارم بالا !
اینو با گریه بهم گفت و بعله ... تو سطلی که آورده بودم حسابی بالا آورد . موهاش رو کنار زدم که کثیف نشه. چشماش قرمز شده بودن و اشک تو چشماش جمع شده بود . کمرش رو نوازش کردم که احساس بدی نکنه .
جِروم : با این وضعیتی که دارم ازت میبینم باید آمپول بهت بزنم .
_ نه لطفاااا !!
جِروم : نه نداریم ...
یه آمپول دراوردم و پر از مواد کردم و رون پای زخمیش رو گرفتم تا شروع کنم به طزریق کردن . یهو ماریا مچ دوتا دستام رو گرفت . اون یکی دستم که آمپول بود و انقدر محکم گرفته بود که دردم گرفت .
جِروم : ماریا ! من قصدم اذیت کردن تو نیست بذار بهت کمک کنم !
_ ولی من میترسم ... این درد داره !
جِروم : بهتر از اینکه تو توی این وضعیت باشی .
زیر رونش رو گرفتم و بالا بردم که بهش طزریق کنم .
_ نهههه لطفاااا
جِرو : دارم بهت کمک میکنم چرا متوجه نمیشی ؟
ماریا : تو داری به رون پاهام دست میزنی ! از اون ور هم احساس میکنم میخوای زیر دامنم رو ببینی !
تا اینو گفت کارم رو متوقف کردم .. با لحنی آروم جوری ک دلش آروم بشه بهش گفتم :
جِروم : ماریا... من از این کارا خوشم نمیاد ... من قصدم لذت بردن از اذیت کردنت یا دست زدن به اندام خصوصیت نیستم... لطفا بذار کمکت کنم . دستاش دور مُچم یکم شل تر شدن و من شروع کردم به طزریق کردن . _ آییی.. درد داره ! جِروم!!!
جِروم : متاسفم ... یکم دیگه تحمل بکن .
_ آیییییی!!!
دوستای گلم امیدوارم که لذت برده باشید ❤ لطفا با لایک و نظر دادن و دنبال کردن من بهم انرژی بدید تا پارت ۳ رو هم بنویسم ♡ خدانگهدار 💫💫