عشق نامرئی p1
دوباره پست گذاشتم.
ادامه.
من کاترینا هستم . ۱۷ سالمه و چند ماه دیگه میرم ۱۸ سالگی . توی کانادا به دنیا اومدم . مادرم اهل پاریسه و بابام اهل کانادا.
سارا : دخترم . پاشو . مدرست دیر میشه ها !
کاترینا : هاااااع ( خمیازه ).......الان میااام.....😪😪😪😪
از زبان راوی:
خلاصه کاترینا یه چند بار غلط زد این ور و اونور.......تا بیدار شد.
کاترینا:
بیدار شدم و رفتم دست و صورتمو شستم . 👩🏻💧
سارا : صبح بخیر دخترم . خوب خوابیدی ؟
کاترینا : صبح بخیر مامان جون . آره . خیلی خوب خوابیدم.
سارا : عزیزم برات صبحونه ی مورد علاقتو درست کردم.
کاترینا : آخ جووون!
صبحونمو خوردم و رفتم لباس پوشیدم . یه تیشرت سفید . روش یه مانتو با طرح کاکتوس . با یه شلوار جین سیاه .
ساعتو نگاه کردم . ساعت ۶ بود ! 😳😳😳
بدو بدو رفتم سمت مدرسه . با اینکه امروز آخرین روز مدرسمه ، بازم دیر میرسم !
خلاصه وقتی رسیدم مدرسه معلم کلی غر زد و مثل همیشه گفت اگه یه بار دیگه دیر بیای نمرت کم میشه . با اینکه امروز آخرین روز مدرسست . 🤣
کلاس تموم شد . رفتم خونه .
فلش به جلو ( ۷ ماه بعد ) :
توماس : دخترم مطمئنی میتونی تنهایی سوار هواپیما بشی؟
سارا : من خیلی نگرانتم . میترسم اتفاقی برات بیفته......
کاترینا : مامان ، بابا . نگران نباشین . من مواظب خودم هستم . نگران نباشین . 😊😊😊
کاترینا : من میرم بخوابم . فردا باید برم فرودگاه .
سارا : باشه عزیزم . چمدونتو جمع کردی ؟
کاترینا : آره مامان . گذاشتم بقل کمد .
رفتم و گرفتم خوابیدم . داشتم به این فکر می کردم که اون دانشگاه چه شکلیه و دوستی پیدا میکنم یا نه ؟
که گشمام گرم شد و خوابم برد..............
پایان پارت ۱
لطفا لایک و کامنت یادتون نره.
بای.