بامداد عاشقی🪐 پارت ۱
♡مقدمه♡
همه داستان های عاشقانه پایان خوشی ندارن
عشق گاهی دردناکه و گاهی خوب و شیرین
اما گاهی هم ممکنه همزمان هم شیرین و هم دردناک باشه
شاید داستان ما در اوایل خوب و شیرین بود اما دردش رو هم چشیدیم
دوری از عشق و ازدواج و بچه...و دیدار دوباره
شاید بهتره خودتون داستان مون رو بخونین تا متوجه شین چی دارم میگم...
سرآغاز...
خوبی بادبادک اینه که میدونه زندگیش به یه نخ نازک بنده ولی باز هم تو آسمون آزادانه و شاد میخنده..!
دفتر خاطرات:
۲۴ ژوئن ۲۰۰۹
«خورشید طلوع جدیدی رو تجربه کرد و روز جدیدی رو به ما هدیه داد
امروز تصمیم گرفتم موهای بلندم را آزادنه به دست باد بسپارم و نبندمش
من از بچگی با خاله ام سولینا زندگی میکنم و پدر و مادرم من رو تنها گذاشتن و توی سن ۴ سالگی فهمیدم که اونا مردن
خاله ام و شوهرش دکتر هستن یعنی شوهرش بود البته قبل از این که مارو ترک کنه یعنی فوت کنه
خاله سولینا قبل از اینکه سر کار بره مژده خواست تا خبر خوشی رو به من بده
خبری که چندین روز براش تلاش کردم و از خواب و خوراکم زدم
«قبولی دانشگاه رشته پزشکی»
با شنیدن این کلمات اشک شوقم شروع به رقصیدن روی گونه هام کرد
به آغوش خاله رفتم و از او به خاطر این خبر خوب تشکر کردم
سریع به طبقه بالا رفتم وتا به پسر خاله هام خبر قبولی دانشگاهم در رشته پزشکی رو بدم
راکان پسرخاله بزرگم که اونم رشته پزشکی میخونه
ماتیاس پسر خاله وسطی و تنبل
ناتانیل پسر خاله آخر و هنرمند
که هرسه تاشون هم از من بزرگترند
در اتاق ماتیاس نیمه باز بود و هنوز بیدار نشده بود
تو این خونه من و خاله ام کسایی بودیم که زودتر از همه بیدار میشدیم
رفت و مثل بچه های کوچیک روش نشستم که با ترس از خواب پرید
گفتم:ماتیاس پاشو ببین دانشگاه قبول شدم رشته پزشکی پاشو دیگه
منو هل داد و گفت: برو به پسر خاله مورد علاقت که الگوته بگو به من مربوط نیست
گل خنده روی لبام شکفت و از اتاقش رفتم بیرون و رفتم سمت اتاق راکان و در زدم
فکر کنم خواب بود در رو یواش باز کردم و وارد اتاقش شدم
لبه ی تختش نشستم،تکونش دادم و با اشتیاق حرف هام رو به زبون آوردم:بیدار شو زود باش میخوام بهت ی خبر خوب بدم پاشو دیگه راکان
وقتی صورتش رو برگردوند سمتم با تعجب به عقب رفتم
اون پسر هم که انگار پیراهنش تنش نبود بلند شد و پتو رو جلوی خودش گرفت تا بدنش رو نبینم
گفت:ببخشید یه لحظه میشه روتو اونور کنی من لباسمو بپوشم
من هم با لکنت جواب دادم:ا..ا..اره
یهو صدای در اومد و راکان وارد اتاق شد
با تعجب اما لبخند همیشگی رو لبش پرسید:مرینت اینجا چیکار میکنی؟ میبینم که با دوستم آشنا شدی
من با تعجب سوال کردم:دو..دوستت؟
و بعد ادامه دادم:آها چیزه من می..میخواستم بهت یه چیزی بگم حا...حالا بعد بهت می..میگم
و بعد با سرعت از اتاق خارج شدم
خودم احساس میکردم از خجالت سرخ شدم و وقتی که چشمم به آینه راهرو افتاد و خودم رو توش دیدم فهمیدم که از چیزی که تصورش رو میکردم هم بیشتر سرخ شدم
ناگهان یاد اون لحظه و مواجه شدن با دوست راکان افتادم و لبخندی غیر اردی به لب هام حجوم آورد
از خودم میپرسیدم
راستی اسمش چی بود؟
یعن من باعث شدم اذیت شه؟
و ....
انگار دلم لرزیده بود و کسی در گوشم لالایی عشق را زمزمه میکرد
ا......»
اشک هام سرازیر شدن و بدون اینکه ادامه اون خاطرات مزخرف رو بخونم اون صفحه رو جدا کردم مچاله اش کردم و همراه دفترچه پرتش کردم وسط اتاق
یکدفعه در اتاق باز شد و ...
پایان پارت ۱
اگه خوشتون اومد تو کامنتا بهم بگید،لایک کنید و انرژی بدید
اگه کامنتا ۱۰ تا شد پارت بعد رو میدم😊🖐🏻