ارباب ⛓️ و برده 🥺
شلام علیک من اومدم با این رمان قول میدم این دفعه این رمان رو ادامه بدم برو ادامه😅 #f1 p1
خب دوباره از مدرسه فرار کردم و اومدم تو جنگل تا بتونم کتاب مورد علاقهی خودم رو بخونم.
همین که نشستم و به درخت تکیه دادم و خواستم صفحات کتاب رو نگاه بندازم الیا زنگ زد:
M:الو الیا خوبی؟؟
A:دختر باز از مدرسه فرار کردی!!
M:خودت میدونی از مدرسه بدم میاد الیا!!
A:خب بدت بیاد تو باید درس بخونی تازه باید رشته تو انتخاب کنی!
M:الیا خودت میدونی رشته مورد علاقهی من نویسندگی هست!
A:اوه دختر تو فک کن من یادم بره!!
M:به هر حال من برنمیگردم مدرسه بای!
A:صبر کن قطع نکنن.اه دختره ی لجباز.
مرینت:
همینطور داشتم کتاب میخوندم که ساعت رو دیدم که۸ شده.
اوه پسر خیلی دیر کردم!!
بلند شدم که برم سمت خونه که یهو یه قصر دیدم دور و برش پر از درخت نهال بود! دیوار خاش از سنگ مر رم ساخته شده بودن!وای قصر به این زیبایی اینجا چیکار میکنه؟؟ با خودم گفتم بهتره شب رو اینجا بمونم رفتم. اخل هرچی صدا زدم کسی جواب نداد تا این که............
خب کیوتام امید وارم لایک و کامنت رو باز کنید تا پارت بعد رو بدم برای پارت بعد ۲۰ تا لایک و ۳۰ تا کامنت😀
بای بای 🌸